

سال ۵۹۸ خورشیدی
سربازان مغول به ایران حمله کردند
شمس الدین خوارزم یکی از فرماندهان ایرانی بود که وظیفه یافت طلا و گنجینه افسانه ای خوارزم شاهیان را برداشته و به غرب کشور ببرد تا به دست مغولان نیوفتد
وی به همراه تنها دخترش ماه خاتون گنجینه های طلا را از پایتخت یعنی سمرقند برداشته و به غرب کشور راهی شد
در میانه های راه خبر شکست سپاه ایران از چنگیزخان مغول را شنید
بی هدف به مسیرش ادامه داد
در مسیر یک عفریته را دید
عفریته کتاب جادویی را به او داد و گفت تنها راه مخفی نگه داشتن این گنجینه از چشمان سربازان مغول فقط سحر و جادوست
شمس الدین کتاب را گرفت و به سمت شهر شوش حرکت کرد
در طول مسیرش به سردابی متروکه رسید
واردش شد
سربازان مغول در تعقیبش بودند
به ناچار کتاب را گشود
درون کتاب نوشته شده بود برای انجام این طلسم باید خون دختر جوانی در سرداب ریخته شود
در میان گریه و شیون دخترش که التماسش میکرد، به ناچار
به خاطر ایران سر دخترش را برید…
برای همین است همیشه از توی سرداب صدای گریه های دختری به گوش میرسد
اما سرانجام تمام جادو و طلسم ها چیزی جز سیاهی پلیدی نیست
گنجینه از چشمان مغولان مخفی شد اما شمس الدین تبدیل به هیولایی خونخوار شد و سرداب تبدیل به جولانگاه جن و شیاطین شد
برای همین هر کسی که وارد سرداب شود شمس الدین به گمان اینکه سربازان مغول هستند آنها تکه تکه میکند و هیچکس از این سرداب زنده بیرون نمیرود…
۴۰۰ سال از اون روزگار میگذرد
شما بازرگانانی در زمان صفویه
در یکی از داد و ستد های خود صندوقچه ای به دست اوردید و به طور اتفاقی نامه پنهان شده درون آن را که شمارو از راز گنج سرداب آگاه میکرد یافتید
حال به سرداب آمدید تا ببینید افسانه سرداب حقیقت دارد یا نه…
کرج، گوهردشت، نبش یکم، بلوار انقلاب